|
جمعه 30 تير 1391برچسب:, :: 2:53 :: نويسنده : mahtabi22
سیاوش سلانه سلانه به سمت بوتیک می رفت. دست و پایش از درد، ذوق ذوق می کرد و همزمان با خودش فکر می کرد که این دو نفر، واقعا مادربزرگ و پدربزرگ بنفشه بودند؟ شاید با بنفشه نسبتی نداشتند که اینطور در مورد مرگ بنفشه صحبت می کردند. مگر می شد کسی نوه ی خودش را دوست نداشته باشد؟ مگر از قدیم نگفته بودند که اولاد بادام است و نوه مغز بادام؟ همین را گفته بودند یا ضرب المثل را اشتباه گفته بود؟ نه همین درست بود.... پس این دو نفر چه مرگشان شده بود؟ بنفشه تقاص کدام گناهش را پس می داد؟ اصلا دخترک بی پناه چه گناهی کرده بود؟ سیاوش افکار در هم و برهم خود را پس زد و همانطور که ساعدش را می مالید وارد بوتیک شد و چشمش افتاد به سهیلا که کنار پیشخوان ایستاده بود و با شایان می گفت و می خندید. با دیدن سهیلا و شایان، سیاوش از شدت عصبانیت به مرز انفجار رسید. ناگهان فکری از ذهنش گذشت. همین حالا کاری می کرد که شایان به غلط کردن بیوفتد. سیاوش در حالیکه اخم کرده بود، لنگان لنگان پشت پیشخوان رفت. سهیلا با دیدن اخم سیاوش خودش را جمع و جور کرد و به آرامی زیر لب، سلام گفت. سیاوش سر تکان داد و خودش را با قفسه ی لباس پشت سرش، سرگرم کرد. شایان که از این برخورد سیاوش جا خورده بود با خنده گفت: -سیاوش سهیلا خانمو به جا نمیاری؟ سیاوش فقط یه کلمه گفت: -چرا -آهان، چیز، خوب می گم چی شده؟ راستی چرا می لنگی؟ -چیزی نیست، راستی دیشب که بنفشه رو نزدی؟ شایان تعجب کرد. گفتگو در مورد بنفشه، آن هم در برابر سهیلا؟ مگر سیاوش نمی دانست که سهیلا از وجود بنفشه اطلاعی ندارد؟ شایان سعی کرد مسیر صحبت را تغییر دهد: -دستتم انگار درد می کنه، نمی گی چی شده؟ سیاوش موذیانه جواب داد: -دیروز که به خاطر بنفشه زدی ناکارم کردی، امروزم رفته بودم در خونه ی آقا و خانم صباغ رنگ شایان پرید. مثل اینکه سیاوش تصمیم گرفته بود امروز وجود بنفشه را علنا اعلام کند. علنا.... سهیلا با کنجکاوی پرسید: -بنفشه کیه؟ قبل از اینکه شایان چیزی بگوید، سیاوش رو به سهیلا کرد: -بنفشه یه دختر بچه ی با مزه است که من خیلی دوستش دارم سهیلا از سر آسودگی لبخند زد. خوب یک دختر بچه که دیگر جای حسادت نداشت. صدای سیاوش دوباره درون بوتیک پیچید: -که از قضا دختر آقا شایان گله شایان برای چند لحظه چشمانش را بست. سیاوش احساس کرد دلش خنک شده است. خوب کرد که پته ی شایان را روی آب ریخت، خوب کرد... یک لحظه لبخند زد، او هم خواسته یا ناخواسته رفتارهای بنفشه را تقلید می کرد، او هم.... سهیلا با دهان باز به شایان نگاه می کرد. دختر شایان؟ مگر شایان دختری داشت؟ شایان رو به سهیلا کرد: -سهیلا جان من برات توضیح می دم سهیلا با صدای لرزانی پرسید: -مگه تو بچه داری؟ -من؟ نه، خوب می دونی، این بچه چیزه، این بچه می دونی.... سیاوش دوباره به میان حرفشان پرید و گفت: -بعله خانم، این آقا بچه داره، یه دختر دوازده ساله به اسم بنفشه که از زن قبلیشونه، که الان از هم جدا شدن سهیلا گیج و منگ پرسید: -زن قبلی؟ مگه قبلا ازدواج کردی؟ سیاوش به جای شایان جواب داد: -خانم وقتی می گم بچه داره، یعنی قبلا زن داشته دیگه، مگه اینکه شما چیز دیگه ای برداشت کرده باشین و به شایان نگاه کرد که دیگر لام تا کام حرفی نمی زد و فقط خیره خیره به سهیلا نگاه می کرد. سهیلا بند کیفش را روی شانه اش جا به جا کرد و رو به شایان پرسید: -اینا راسته شایان؟ شایان لبش را به دندان گرفته بود. سهیلا اخم کرد و مستاصل به سیاوش نگاه کرد که حالا با بی خیالی آهنگ خواننده ی قدیمی را زیر لب زمزمه می کرد. سهیلا سرش را بالا گرفت و به شایان گفت: -باشه، من فعلا برم و به سمت در رفت، شایان بالاخره دهان باز کرد: -چیز، حالا هستی، کجا میری؟ سهیلا نگاه معناداری به شایان کرد و بدون کلام اضافه ای، از بوتیک خارج شد. با رفتن سهیلا، شایان با عصبانیت به سمت سیاوش چرخید و گفت: -خیالت راحت شد؟ -آره، الان حسابی عقده مو خالی کردم -واسه چی این کارو کردی؟ آزار داری؟ سیاوش با شنیدن این حرف آستین بلوزش را به سمت بالا کشید و ساعد کبودش را به شایان نشان داد و گفت: -ببین دستمو، کار مادر و پدر رعناست، به جای اینکه واسه نوه شون دل بسوزونن با سنگ منو زدن، اونوقت تو اینجا نشستی با سهیلا دل و قلوه می دی؟ شایان با ناراحتی گفت: -الهی دستشون بشکنه، من شرمنده شدم داداش -الهی گردن تو بشکنه که من به خاطر بی مسئولیتی تو رفتم در خونه ی اونا، تو اگه پدر خوبی بودیو بچه تو نگه می داشتی که من با دو تا کله خراب جر و بحث نمی کردم که آخر و عاقبتش بشه این و دستش را دوباره در برابر چشمان سیاوش تکان داد و ادامه داد: -حالا تو این هاگیر واگیر، تو نشستی ور دل سهیلا جونت گل می گی و گل میشنوی؟ -بابا یه کم آروم باش سیاوش، تو چرا این چند وقته اینقدر عصبی هستی، همش می پری به اینو اون و سیاوش با خود فکر کرد که اینبار حق با شایان بود. سیاوش چند روز بود که حسابی کلافه و بهم ریخته بود و با هر بهانه ای با دیگران درگیری لفظی پیدا می کرد. با بنفشه، با شایان، با فروشنده ی همسایه، با روانشناس.... روانشناس.... اصلا مقصر اصلی همان روانشناس بود که با آن تفسیرهای عجیب و غریبش ذهن او را آشفته کرده بود. اگر یک راهکار درست به او نشان می داد، او دیگر مثل خروس جنگی به عالم و آدم نمی پرید. با یاد آوری آن جلسه ی مشاوره ی بی فرجام، خشمش چندین برابر شد و با عصبانیت رو به شایان گفت: -اصلا من خودم مخ این سهیلا رو تو درمونگاه زده بودم، تو واسه چی پریدی خود شیرینی کردی؟ حالا خود شیرینی هم کردی نباید رک و راست وضعیتتو بهش می گفتی؟ -تو دیگه بهش راستشو گفتی، حرص نخور سیاوش ناگهان به یاد چیزی افتاد و گفت: -دیشب بنفشه رو زدی؟ -نه نزدم، در اطاقش قفل بود -پس می خواستی بزنیش؟ شانس آوردی شایان، اگه می زدیش کشته بودمت... سیاوش حس کرد نفس کم آورده است و دیگر نمی تواند جر و بحث کند. روی صندلی پشت پیشخوان نشست تا نفسی تازه کند. بیچاره سیاوش، در این یکی دو هفته بیش از حد توانش، حرص و جوش خورده بود. آن هم به خاطر بنفشه.... اما با همه ی این حرص و جوشها، آیا می توانست کمکش کند؟ سیاوش با عصبانیتهای بی موقع اش، فقط اوضاع را بغرنج تر کرده بود. اما باز هم قبول نمی کرد که اشتباه کرده است، باز هم.... ............... نظرات شما عزیزان:
|